مروری بر "ادیسه فضایی 2001" استنلی کوبریک
نبوغ در خلق تصاویر بدیع تنها کار استنلی کوبریک در «2001: یک ادیسه فضایی» نیست،که حیرت برانگیز است. بلکه تعلیق بسیار فیلم نیز که آگاهانه انتخاب شده نیز بسیار در جلب مخاطب اثر گذار است.این کار هنرمندی است که به قدری با اعتماد به نفس است که حتی یک عکس را صرفاً برای حفظ توجه ما درج نمی کند. او هر صحنه را به ذات خود تقلیل می دهد، و آنقدر روی پرده می گذارد تا بتوانیم در آن بیندیشیم، تا در تخیلات خود در آن ساکن شویم. تنها در میان فیلمهای علمی تخیلی، «2001» به هیجان ما نمیپردازد، بلکه میخواهد حیرت ما را برانگیزد.

بخش کمی از تأثیر او از موسیقی ناشی می شود. اگرچه کوبریک در ابتدا آهنگ اصلی فیلم را به الکس نورث سفارش داد، اما از ضبطهای کلاسیک بهعنوان قطعهای موقت در حین تدوین فیلم استفاده کرد و آنها آنقدر خوب کار کردند که او آنها را نگه داشت. این یک تصمیم حیاتی بود. موسیقی نورث، که در یک ضبط موجود است، کار خوبی برای آهنگسازی فیلم است، اما برای «2001» یک اشتباه بود. زیرا، مانند همه موسیقیها، سعی میکند زیر اکشن را خط بکشد و به ما نشانههای احساسی بدهد. موسیقی کلاسیک. انتخاب شده توسط کوبریک خارج از کنش وجود دارد، آن را بالا می برد، می خواهد متعالی باشد، جدیت و تعالی را برای تصاویر به ارمغان می آورد.
دو مثال را در نظر بگیرید. والس یوهان اشتراوس "دانوب آبی"، که همراه با لنگر انداختن شاتل فضایی و ایستگاه فضایی است، عمدا کند است، و عمل نیز همینطور است. بدیهی است که چنین فرآیند اتصال باید با احتیاط زیاد انجام شود (همانطور که اکنون از تجربه می دانیم)، اما کارگردانان دیگر ممکن است باله فضایی را خیلی کند ببینند و با موسیقی هیجان انگیز آن را به صدا درآورند، که اشتباه بود.

در صحنه از ما خواسته می شود که به این روند فکر کنیم، در فضا بایستیم و تماشا کنیم. ما موسیقی را می شناسیم. همانطور که باید پیش می رود. و بنابراین، از طریق یک منطق عجیب، سخت افزار فضایی به آرامی حرکت می کند زیرا سرعت والس را حفظ می کند. در عین حال، تعالی در موسیقی وجود دارد که به ما کمک می کند عظمت این روند را احساس کنیم.
اکنون استفاده معروف کوبریک از «چنین گفت زرتشت» نیچه را در نظر بگیرید. با الهام از سخنان نیچه، پنج یادداشت آغازین پررنگ آن تجسم عروج انسان به کره هایی است که برای خدایان در نظر گرفته شده است. سرد، ترسناک و باشکوه است.
موسیقی در فیلم با اولین ورود هوشیاری انسان به جهان و با عبور نهایی آن آگاهی به سطح جدیدی همراه است که نماد آن کودک ستاره در پایان فیلم است. هنگامی که موسیقی کلاسیک با سرگرمی های عامه پسند همراه می شود، نتیجه معمولاً بی اهمیت جلوه دادن آن است (چه کسی می تواند بدون فکر کردن به تم اصلی تنها به "William Tell Overture" گوش دهد؟). فیلم کوبریک در تقویت موسیقی از طریق ارتباط با تصاویرش تقریباً منحصر به فرد است.
من در اولین نمایش فیلم در لس آنجلس، در سال ۱۹۶۸ در سالن Pantages شرکت کردم. نمی توان انتظارات را در مخاطب به اندازه کافی توصیف کرد. کوبریک چند سالی بود که به صورت مخفیانه روی فیلم کار می کرد، با مخاطبان، نویسنده، آرتور سی کلارک، متخصص جلوه های ویژه داگلاس ترامبول و مشاورانی که به او درباره جزئیات آینده دنیای علمی و تخیلی مشاوره می دادند همه چیز از طراحی ایستگاه ها ی فضایی شروع شد. کوبریک از ترس پرواز و نزدیک شدن به ضرب الآجل اکران ، از انگلستان با کشتی ملکه الیزابت حرکت کرده بود، در حالی که در کشتی بود،تدوین فیلم را انجام میداد و در طول سفرفیلم تقریبا کامل شد . و حالا بالاخره برای دیدن آماده شد.

توصیف اولین نمایش به عنوان یک فاجعه اشتباه خواهد بود، زیرا بسیاری از کسانی که تا انتها ماندند می دانستند که یکی از بهترین فیلم های ساخته شده تا آن لحظه را دیده اند. اما همه باقی نماندند. راک هادسون راهرو را تعقیب کرد و شکایت کرد: «آیا کسی به من میگوید این موضوع چیست؟» بسیاری دیگر از راهروها بیرون رفتند، و با سرعت کم فیلم کمی بیقراری (کوبریک بلافاصله حدود 17 دقیقه را قطع کرد، از جمله یک سکانس پوششی که در آن سکانسی وجود داشت.» اساسا یک بار دیگر فیلم را تدوین کرد).
این فیلم روایت روشن و سرنخ های سرگرمی آسانی را که مخاطب انتظار داشت ارائه نمی کرد. سکانس های پایانی، با فضانوردی که به طور غیرقابل توضیحی خود را در اتاق خوابی در جایی فراتر از مشتری پیدا کرد، گیج کننده بود. قضاوت یک شبه هالیوود این بود که کوبریک از ریل خارج شده بود، که در پی وسواسش به جلوههای ویژه و دکورها، نتوانست روایت فیلم را دربیاورد.
کاری که او در واقع انجام داده بود بیانیه ای فلسفی درباره جایگاه انسان در جهان بود، با استفاده از تصاویری که پیش از او از کلمات، موسیقی یا دعا استفاده کرده بودند. و او آن را به گونهای ساخته بود که ما را به تأمل در آن دعوت میکرد نه اینکه آن را به عنوان سرگرمی تجربه کنیم، همانطور که ممکن است در یک فیلم علمی-تخیلی معمولی و نه خوب، بلکه به عنوان یک فیلسوف بیرون از آن بایستیم و درباره آن فکر کنیم.

فیلم در چند حرکت قرار می گیرد. در مورد اول، میمون های ماقبل تاریخ، که با یک تک سنگ سیاه مرموز مواجه می شوند، به خود می آموزند که از استخوان ها می توان به عنوان سلاح استفاده کرد و بنابراین اولین ابزار خود را کشف کردند. من همیشه احساس میکردم که سطوح صاف مصنوعی و زوایای قائم یکپارچه، که آشکارا توسط موجودات هوشمند ساخته شدهاند، این درک را در مغز میمون به وجود آورد که میتوان از هوش برای شکل دادن به اشیاء جهان استفاده کرد.
استخوان به هوا پرتاب می شود و در یک شاتل فضایی حل می شود (این طولانی ترین فلاش فوروارد در تاریخ سینما نامیده می شود). ما با دکتر هیوود فلوید (ویلیام سیلوستر) در مسیر رسیدن به ایستگاه فضایی و ماه ملاقات می کنیم. این بخش عمداً ضد روایت است. هیچ بخش گفتگوی نفس گیر وجود ندارد که از مأموریت او به ما بگوید. در عوض، کوبریک جزئیات پرواز را به ما نشان میدهد: طراحی کابین، جزئیات خدمات در پرواز، اثرات گرانش صفر.
سپس سکانس داکینگ همراه با والس آن می آید و برای مدتی حتی تماشاگران ناآرام نیز با شگفتی محض جلوه های بصری، تصور می کنم ساکت می شوند. درسفینه ، ما نام های تجاری آشنا را می بینیم، در یک کنفرانس معمایی در میان دانشمندان چندین ملت شرکت می کنیم، ترفندهایی مانند تلفن ویدیویی و توالت با جاذبه صفر را می بینیم.
سکانس روی ماه (که به اندازه فیلم واقعی فرود ماه یک سال بعد اتفاق افتاد واقعی به نظر می رسد) یک تغییر در سکانس آغازین فیلم است. انسان مانند میمون ها با یک مونولیت مواجه می شود و به نتیجه ای مشابه کشیده می شود: این باید ساخته شده باشد. و همانطور که اولین قطعه استخوان یکپارچه منجر به کشف ابزار شد، دومی نیز به استفاده از پیچیده ترین ابزار انسان منجر شد: سفینه فضایی Discovery، که توسط انسان در مشارکت با هوش مصنوعی رایانه داخلی، به نام HAL 9000 به کار گرفته شد.

زندگی در دیسکاوری به عنوان یک روال طولانی و بدون رویداد از ورزش، بررسی های تعمیر و نگهداری و بازی های شطرنج با HAL ارائه می شود. تنها زمانی که فضانوردان می ترسند که برنامه ریزی HAL شکست خورده باشد، سطحی از تعلیق ظاهر می شود. چالش آنها به نوعی دور زدن HAL است، که طوری برنامهریزی شده است که باور کند: «این ماموریت برای من خیلی مهم است که به شما اجازه نمیدهم آن را به خطر بیندازید». برای داشتن یک مکالمه خصوصی در یک غلاف فضایی، و HAL لب های آنها را می خواند. روشی که کوبریک این صحنه را ویرایش میکند تا بتوانیم کشف کنیم HAL چه میکند، در مهار آن استادانه است: او آن را واضح میگوید، اما روی آن اصرار نمیکند. او به هوش ما اعتماد دارد.
بعداً دنباله معروف «دروازه ستارهای» میآید، یک سفر صدا و نور که در آن فضانورد دیو بومن (Keir Dullea) از جایی که اکنون میتوانیم سیاه چاله بنامیم ، به مکان یا بعد دیگری سفر کند که توضیحی ندارد. در پایان سفر، او در یک سوئیت و در اتاق خواب است که در آن پیر میشود، وعدههای غذاییاش را بیصدا میخورد، چرت میزند، زندگی (تصور میکنم) یک حیوان باغوحش را که در محیطی آشنا قرار داده است، میگذراند. و سپس کودک ستاره.
هرگز توضیحی در مورد نژاد دیگری که احتمالاً هویت واحد را ترک کرده و دروازه ستاره و اتاق خواب را فراهم کرده است، وجود ندارد. افسانه های «2001» حاکی از آن است که کوبریک و کلارک تلاش کردند و نتوانستند موجودات فضایی قابل قبولی ایجاد کنند. به همین خوبی است. نژاد بیگانه به طور مؤثرتری در فضای منفی وجود دارد: ما نسبت به حضور نامرئی آن شدیدتر از آنچه که ممکن است به هر بازنمایی واقعی باشد واکنش نشان می دهیم.
«2001: یک ادیسه فضایی» از بسیاری جهات یک فیلم صامت است. مکالمه های کمی وجود دارد که با کارت های عنوان قابل رسیدگی نباشد. بسیاری از گفتگوها فقط برای نشان دادن صحبت افراد با یکدیگر، بدون توجه به محتوا وجود دارد (این در مورد کنفرانس در ایستگاه فضایی صادق است). از قضا، دیالوگ حاوی بیشترین احساس از HAL می آید، زیرا برای "زندگی" خود التماس می کند و "Daisy" را می خواند.
این فیلم اساساً جلوههای خود را از جلوههای بصری و موسیقی خلق میکند. نوعی مراقبه است. این به ما کمک نمی کند، بلکه می خواهد به ما الهام بخشد، ما را بزرگ کند. تقریباً 30 سال پس از ساخت آن، تاریخ آن با جزئیات مهمی مشخص نشده است، و اگرچه جلوههای ویژه در عصر کامپیوتر همه کاره تر شدهاند، کار ترامبول کاملاً متقاعدکننده است .شاید بیشتر از جلوههای پیچیدهتر در فیلمهای بعدی. زیرا بیشتر قابل قبول به نظر می رسد، بیشتر شبیه فیلم های مستند است تا عناصری در یک داستان.
فقط چند فیلم متعالی هستند و روی ذهن و تخیلات ما کار می کنند، مانند موسیقی یا دعا یا یک منظره تحقیرکننده وسیع. بیشتر فیلمها درباره شخصیتهایی هستند که هدفی در ذهن دارند، که پس از سختیهای کمیک یا دراماتیک به آن میرسند. "2001: A Space Odyssey"۲۰۰۱ یک اودیسه فضایی درباره یک هدف نیست، بلکه در مورد یک جستجو، یک نیاز است. این اثر خود را بر روی نقاط داستانی خاصی قلاب نمی کند و از ما نمی خواهد که با دیو بومن یا هر شخصیت دیگری هم ذات پنداری کنیم. به ما می گوید: ما وقتی انسان شدیم که فکر کنیم. ذهن ما ابزارهایی را به ما داده است تا بفهمیم کجا زندگی می کنیم و کی هستیم. اکنون زمان آن است که به مرحله بعدی برویم، بدانیم که ما نه در یک سیاره بلکه در میان ستاره ها زندگی می کنیم و ما گوشت و فقط ماهیت فیزیکی نیستیم بلکه هوش و ذهن هستیم .
منبع: www.rogerebert.com